داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

اين روزها

از اول شهريور اومدم تهران، انتقالي گرفتم با يك پست خيلي خوب هم اومدم. هيچكس باورش نميشد ولي خودم باور دارم كه خدا همه كارها را جور كرد. در كارم بسيار موفقم البته خودم را وقف كار كردم و واقعا انرژي ميگذارم. محمد باورش نميشد ولي يكجورايي به خاطر ارتقاي شغليم نتوانست مخالفت كنه. با دخترم اومدم. قيد همه چيز را زدم. ماشبن، خونه وسايل خونه، هيچي ندارم.  نميگم مهم نيست چرا مهمه ولي آرامشم مهمتره.  اومدم خونه پدرم. حس عجيبي دارم. آرامش دارم. دو بار تا حالا رفتم پيشش. خيلي مهربان شده. تا من را ميبنع شروع مبكنه به اشك ريختن. نه اينكه بخواهد جلب توجه كنه بي اختيار اشك مي ريزه. تنها مونده. ميگه قدرت را ندانستم. قدر خانواده را ندانستم. مي...
25 آبان 1399
1